کام بردن از چیزی، متمتع شدن از آن. بهره برداشتن و کام گرفتن از آن چیز. (از آنندراج). - کام دل بردن، تمتع یافتن. بمراد نایل آمدن: توان بخامشی از عمر کام دل بردن دراز میشود این رشته از گره خوردن. صائب (از آنندراج)
کام بردن از چیزی، متمتع شدن از آن. بهره برداشتن و کام گرفتن از آن چیز. (از آنندراج). - کام دل بردن، تمتع یافتن. بمراد نایل آمدن: توان بخامشی از عمر کام دل بردن دراز میشود این رشته از گره خوردن. صائب (از آنندراج)
دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن، کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن، به رفتار در آوردن، راه جستن و راه یافتن و پی بردن به جایی یا چیزی
دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن، کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن، به رفتار در آوردن، راه جستن و راه یافتن و پی بردن به جایی یا چیزی
کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، برای مثال هیچ شادی مکن که دشمن مرد / تو هم از موت جان نخواهی برد (سعدی - لغت نامه - جان بردن)، از مهلکه نجات یافتن
کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، برای مِثال هیچ شادی مکن که دشمن مُرد / تو هم از موت جان نخواهی بُرد (سعدی - لغت نامه - جان بردن)، از مهلکه نجات یافتن
ترتیب دادن امور: مردی بود نام او سوفرای، مردی بزرگوار بود اندر عجم از فرزندان منوچهر بود... فیروز را بر وی ایمنی بود و او را از سیستان طلب کرد و بر همه مملکت خویش کدخدای کرد و گنج خانه و عیال و سپاه که آنجا بماند همه به وی سپرد تا کار همی برد. (ترجمه طبری بلعمی) ، استعمال کردن. به کار زدن: پشیمان شوم، و چه سود دارد که گردنها زده باشند و خانمانها برکنده و چوب بی اندازه بکار برده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). یا معمائی درآنجا بکار برم... پس لازم باد بر من زیارت خانه خداکه در میان مکه است سی بار. (ایضاً بیهقی ص 318)
ترتیب دادن امور: مردی بود نام او سوفرای، مردی بزرگوار بود اندر عجم از فرزندان منوچهر بود... فیروز را بر وی ایمنی بود و او را از سیستان طلب کرد و بر همه مملکت خویش کدخدای کرد و گنج خانه و عیال و سپاه که آنجا بماند همه به وی سپرد تا کار همی برد. (ترجمه طبری بلعمی) ، استعمال کردن. به کار زدن: پشیمان شوم، و چه سود دارد که گردنها زده باشند و خانمانها برکنده و چوب بی اندازه بکار برده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). یا معمائی درآنجا بکار برم... پس لازم باد بر من زیارت خانه خداکه در میان مکه است سی بار. (ایضاً بیهقی ص 318)
بیان کردن نام کسی. (ناظم الاطباء). یاد کردن. ذکر کردن اسم: بیاورد برزین می سرخ فام نخستین ز شاه جهان برد نام. فردوسی. ز گرشاسب اثرط نبردید نام همان از نریمان با کام و نام. فردوسی. وندر فکند باز به زندان گرانشان سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان. منوچهری. فاضل ترین ملوک گذشته گروهی اندک... و آن گروه دو تن را نام برده اند. (تاریخ بیهقی). اینهااند محتشم ترین بندگان خداوند که بنده نام برد. (تاریخ بیهقی ص 394). کوه اگر حلم ترا نام برد بی تعظیم ابر اگر دست ترا یاد کند بی تبجیل. انوری. واجب آمد چونکه بردم نام او شرح کردن رمزی از انعام او. مولوی. دوستان شهر او را برشمرد بعد از آن شهر دگر را نام برد. مولوی. من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم در حضرت سلطان که برد نام گدایی. سعدی. درویش را که نام برد پیش پادشاه ؟ هیهات از افتقار من و احتشام دوست. سعدی. نه شرط است وقتی که روزی خورند که نام خداوند روزی برند؟ سعدی. منم آن سحربیان کز مدد طبع سلیم نبرد ناطقه نام سخنم بی تعظیم. عرفی (از آنندراج). به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب که چیز خود طلبیدن کم از گدایی نیست. صائب. به یاد روی خسرو جام خوردی ولی فرهاد را هم نام بردی. وصال. - نام بردن از کسی، او را یاد کردن. به یاد او بودن. ، آواز کردن. به نام خواندن. (ناظم الاطباء) ، صورت برداشتن. (یادداشت مؤلف). سیاهه برداری. سیاهه گرفتن: دبیر پرستندۀ شهریار... گزیت و خراج آنچه بد نام برد به سه روز نامه به موبد سپرد. فردوسی. همان جامه و تخت و اسب و ستام ز پوشیدنیها که بردند نام. فردوسی. - نام بردن از...، نام ستردن. از شهرت افکندن. فراموش و محو ساختن. مدروس و متروک ساختن: قدرت از گردون گردان برده قدر رایت از خورشید تابان برده نام. انوری
بیان کردن نام کسی. (ناظم الاطباء). یاد کردن. ذکر کردن اسم: بیاورد برزین می سرخ فام نخستین ز شاه جهان برد نام. فردوسی. ز گرشاسب اثرط نبردید نام همان از نریمان با کام و نام. فردوسی. وندر فکنَد باز به زندان گرانشان سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان. منوچهری. فاضل ترین ملوک گذشته گروهی اندک... و آن گروه دو تن را نام برده اند. (تاریخ بیهقی). اینهااند محتشم ترین بندگان خداوند که بنده نام برد. (تاریخ بیهقی ص 394). کوه اگر حلم ترا نام برد بی تعظیم ابر اگر دست ترا یاد کند بی تبجیل. انوری. واجب آمد چونکه بردم نام او شرح کردن رمزی از انعام او. مولوی. دوستان شهر او را برشمرد بعد از آن شهر دگر را نام برد. مولوی. من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم در حضرت سلطان که برد نام گدایی. سعدی. درویش را که نام برد پیش پادشاه ؟ هیهات از افتقار من و احتشام دوست. سعدی. نه شرط است وقتی که روزی خورند که نام خداوند روزی برند؟ سعدی. منم آن سحربیان کز مدد طبع سلیم نبرد ناطقه نام سخنم بی تعظیم. عرفی (از آنندراج). به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب که چیز خود طلبیدن کم از گدایی نیست. صائب. به یاد روی خسرو جام خوردی ولی فرهاد را هم نام بردی. وصال. - نام بردن از کسی، او را یاد کردن. به یاد او بودن. ، آواز کردن. به نام خواندن. (ناظم الاطباء) ، صورت برداشتن. (یادداشت مؤلف). سیاهه برداری. سیاهه گرفتن: دبیر پرستندۀ شهریار... گزیت و خراج آنچه بد نام برد به سه روز نامه به موبد سپرد. فردوسی. همان جامه و تخت و اسب و ستام ز پوشیدنیها که بردند نام. فردوسی. - نام بردن از...، نام ستردن. از شهرت افکندن. فراموش و محو ساختن. مدروس و متروک ساختن: قَدرت از گردون گردان برده قدر رایت از خورشید تابان برده نام. انوری
قرض گرفتن: (هوافسرده بحدی که وام کرده مگر برودت از دم بد خواه شاه عرش جناب) (وحشی) وام گزاردن (گزاشتن) : پرداختن قرض تادیه دین: (دستوری خواه بنده را تبه نشابور بازگردد و وام بگزارد)
قرض گرفتن: (هوافسرده بحدی که وام کرده مگر برودت از دم بد خواه شاه عرش جناب) (وحشی) وام گزاردن (گزاشتن) : پرداختن قرض تادیه دین: (دستوری خواه بنده را تبه نشابور بازگردد و وام بگزارد)
مشهورمعروف، مذکورذکرشده. توضیح درافغانستان} نامبرده {بمعنی فوق مستعمل است وفرهنگستان ایران هم بهمین معنی آنراانتخاب کرده است، مسمی موسوم نام دار: (متکلمان گفتند نام دیگرست و نامبرده دیگر... {یا نامبردگان، جمع نامبرده. کسانی که سابقانامشان برده شده. یانامبرده ها، جمع نامبرده. نامبردگان
مشهورمعروف، مذکورذکرشده. توضیح درافغانستان} نامبرده {بمعنی فوق مستعمل است وفرهنگستان ایران هم بهمین معنی آنراانتخاب کرده است، مسمی موسوم نام دار: (متکلمان گفتند نام دیگرست و نامبرده دیگر... {یا نامبردگان، جمع نامبرده. کسانی که سابقانامشان برده شده. یانامبرده ها، جمع نامبرده. نامبردگان
اسم گذاشتن نام دادن تسمیه: بعالم هر کجا درد و غمی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. (عراقی)، نامزدکردن مقرر کردن: گرایدون که هستم زآزادگان مرا نام کن تاج وتخت کیان
اسم گذاشتن نام دادن تسمیه: بعالم هر کجا درد و غمی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. (عراقی)، نامزدکردن مقرر کردن: گرایدون که هستم زآزادگان مرا نام کن تاج وتخت کیان